صدای ضربههای قطرات باران بر زمین و شیشه پنجرهها، خاطرهای را برای حضار و متهم تداعی میکرد. خاطرهی دیروزی خوش و امروزی نافرجام. فضای سالن کم نور بود. پراکندگی نور بگونهای بود که فقط کسی که باید در نقش پاسخگو روبه روی قاضی قرار میگرفت، مرکز توجه باشد و مابقی افراد شاید حتی از نشستن یا ننشستن نفرات در چهار صندلی آن طرفتر خود خبر نداشتند. این موضوع صرفا بخاطر نور و کم بودنش نبود. متهم خیلی خونسردتر از آنچیزی که احساس میشد بر صندلی تکیه داده بود و این حجم از خونسردی مانند یک تیغ دو لبه است. یا بیگناه تلقی کردن خود، یا به رسمیت نشناختن قضا. هردوی اینها یک حق یکجانبه و فراتر از قانونی را تصویر سازی میکند که عاقبت خوشی ندارد. قانون حتی ناقص بودنش هم از نبودنش بهتر است.
قاضی چکشش را روی میز کوبید و گفت: جرم ایشان مشخص است، قتل. سکوت را رعایت کنید، کدام یک از شاهدان به جایگاه میآید؟
از میان همه حضار یکی بلند گفت: من؛ و به جایگاه آمد و شروع کرد. در تمام این سالها تا امروز کنارش بودهام. او اصلاً اینگونه نبود که حرف نزند! همیشه در قفس تاریک و البته گاهی روشنی که داشتیم با من بحثوجدلهای زیادی داشت. دنیا را از دید غرورش میدید و فکر میکرد چیزی حریف او نیست و همه را در مواجه با خود از پیش شکستخورده میدانست. میگفت هرکسی که به من تکیه کند، پیروز هر درگیری و نزاع خواهد بود و هرکسی که روبرویم باشد، نابود. راستش بیراه نیز نمیگفت. در همین وضعیتی که اینگونه آن گوشه نشسته و حتی حاضر نیست از میان همه اطرفیانش به من هم نگاه کند، کماکان این جمله او صحیح است. قرار نبود من اینجا باشم و این جملات را بگویم، راستش دلم برای بعضی روزها، حرفها و نگاههایمان خیلی تنگ شده بود آقای قاضی و از آنجایی که کسی با من حرفی ندارد و زبان من را نمیفهمد، گفتم شاید حرف هایم در سرنوشت او تاثیری بگذارد. البته فقط شاید …
زندگی او به دو قسمت تقسیم میشود: قبل از اتفاقِ “حس مبهم“ و اتفاقِ “حس مبهم“
قبل از اتفاق حس مبهم، زندگی ما ازاینقرار بود که در یک قفس با فضای نورانی و چوبی، روبه خیابان که البته بین ما و آن خیابان یک شیشه خیلی بلند قرار داشت، بودیم. شبها قفس تاریک میشد، روزها با طلوع خورشید روشن و عصرها با کمک نور روشنتر. با طلوع خورشید صداهایی از فضای پشت سر ما میآمد و پس از چندساعتی، آقایی پشت شیشه شروع به تمیز کردن آن میکرد که انصافاً هممیدان دید ما را به سمت خیابان خیلی شفافتر میکرد. ما هم که بخشی از این روزمرگی آن زمان و ساعت بودیم، کار خاصی نداشتیم. یادم نرود این را بگویم، شما میدانی روزمرگی چیست؟ من نمیدانم راستش، ولی او میگوید روزمرگی یعنی علاقه به مرگ در حال شنیدن ضربان قلب. حالا درست یا غلطش با خودش…
میگفتم؛ کارمان این بود که با سروصدای آن آقا ما هم بیدار شویم و همین دوستی که آن گوشه آنقدر بیحرکت و نگاه به زیر ایستاده است، برای من سخنرانی کند. دروغ چرا، اوایل از چیزهایی که میگفت میترسیدم. مگر میشود کسی کنار شما از صبح تا شب از خاطرات کشتن و قطع کردن عضو و بریدن و … صحبت کند و شما فقط گوش دهید؟ خوب قبول کنید حال آدم خراب میشود. میگفت: دس میندازن دور کمر ممر من، میرن توو شکم نفر. پاره که شد، ما باس دوش بیگیریم، قرمز شیک میدونی چیه؟ حیف که سریع میبردنمون زیرآب، بعد خشک و خلاصه با کلی عزت و احترام میذارنمون روو طاقچه، البت بعضی وقتا توو گنجه…
سالهای سال به همین روال میگذشت و ایشان با غرور زیادی که داشت، با همه بداخلاقی میکرد و تندی…
اما اتفاق حس مبهم؛ آقای قاضی، آماده تغییرات ایشون باشید. البته تغییر رو هم نمیدونم چیه، ایشون میگفت: تغییر یعنی تو دیگر تو نباشی… یک روز طبق روال همیشه، با طلوع خورشید ما هم بیدار شدیم و خیره شده بودیم به خیابان و ماشینها … صدای آقا آمد اما نیامد شیشه را تمیز کند. چند لحظه بعد صدای یک خانم از پشت سر ما آمد. همین ایشون درحالیکه با بداخلاقی در حال امرونهی به همه بودند، ناگهان ساکت شد و شروع کردن به فالگوش وایستادن. همه ما از ترس او ساکت شدیم. صدای خانم شنیده میشد که میگفت: ساعدی هستم، پیرو تماس تلفنی دیشب. اگر از هشت صبح تا ۲ ظهر باشه من حاضرم. هرچند که حقوقتون کمه … ولی باشه … کارم از کی شروع میشه؟ و آقا گفت از فردا. بعدازاینکه صدا قطع شد، همه ما او را نگاه کردیم که عجیب ساکت بود. از فردا صبح جای آن آقا، یک خانمی میآمد و شیشه را تمیز میکرد. این دوست ما هم مات و مبهوت به روبهرو بود. حالا شما نمیدانی چشمهای ایشان روزهای بارانی چگونه خیره میماند به شیشه قفس که قطرات باران به آن خورده بود و از چشمانش انتظار نظافت خارج از نوبت را می شد خواند. البته خودش میگفت عجب ماشینهایی رد میشود، یا چه عجب باران بارید و …، هرچند یکی دوتا ماشین بیشتر رد نمیشد و مثلا روز قبلش باران از آن شدیدتر باریده بود…
فردای همان روز، علاوه بر شیشه، آن خانم همه ما را از قفس بیرون آورد. بلند گفت: ویترین باید تمیز باشه که هرکسی میاد، همتون رو ببینه. آقای قاضی من آمدهام که شهادت دهم، نمیخواهم شکایت کنم ولی باور کن دستمالش خیلی خیس و سرد بود. از آن روز به بعد یک روز درمیان همه مارا به قول خودش میشست و روی سطح شیشهای دیگری میگذاشت و بعد از خشک شدن، داخل قفس میگذاشت. خودش میگفت ویترین البته، گفتم قبلاً …
اما برگردیم به احوال دوستمان در تمام مدتی که او را برای تمیز کردن برمیداشت، او حتی یککلام همصحبت نمیکرد. خانم ولی حرف میزد، البته او توهم داشت که فقط با او حرف میزند، ولی خانم با همهمان بود. یکسری کلماتی که اصلاً تکرارش هم برایمان سخت است را میگفت و این دوست ما تکوتوک آنها را شبها برایمان تکرار میکرد. مثلاً میگفت: او به من گفت برایت میخواهم شعر بخوانم و خواند. نفهمیدم چه میگفت ولی عجیب بود. بعد که تمام شد کارش، مرا به لبهایش نزدیک کرد، دلم را پاررررر، نه شکافت بهتر است … دلم را شکافت …
البته آقای قاضی اینجا را راست میگفت، آن خانم همیشه او را مدت بیشتری پیش خودش نگه میداشت، روزها وقتی ما را پس خیس و خشک کردن به قفس بر میگرداند، او را با ما بر نمیگرداند. اصلا چرا باید یک نفر آن هم یک خانم متشخص، اینقدر فرق بگذارد بین همه ما؟ مگر من چه کردم؟ آخر وقت که با آن آقا خداحافظی میکرد، دوست ما را به داخل قفس میگذاشت و بعضی وقت ها هم نمی دانم چرا، او را پرتاب می کرد و ما صدای قدم های او که نزدیک در می شد و صدای خداحافظیش را می شنیدیم.
او پس از اینکه آن آقا میآمد و این خانم میرفت، باز دلگیر بود، گاهی از شنیدن صدای داد، خنده و صحبت آن آقا با خانم هم عصبانی میشد و شما برق برگشت به دوران شکاف و پارگی و این چیزها را در او میدیدید اما، تا آن خانم میرفت او آرام میشد. هرچه بیشتر میگذشت، بحثهای این آقا و خانم در زمان مراجعه آقا بیشتر میشد و گاهی خانم بلند میگفت، چون میدانی من حقوقم را لازم دارم، حد خودت را نگه نمیداری؟
او طبق روال هر شب برایمان سخنرانی میکرد. یکشب گفت آیا میدانید اجداد من روزی در دست یک مردی بودهاند که کوهی را برای بدست آوردن کسی خرد کرده است؟ ما اینگونه خاندانی هستیم … سکوت عجیبی بر قفس حاکم شد … به جز آن آقا و خانم کسی دیگر در آن مغازه به صورت دائمی رفت و آمد نداشت که ما بدانیم کیست، پس خاندان چه کسی بود؟ هیچکس نفهمید…
چند روز بعد گفت امروز میخواهم برایتان شعری بخوانم، یاد بگیرید خوب است.
قلب آدم
باید از جایش دربیاید
وقتی دستی بر کمری لغزید
و تو تا لبی رفتی
و نچیدی خوشهای
رفتی
برگشتی …
من اعتراض کردم و بلند گفتم: اولاً که تو آدمی مگه؟ تو یه چاقوی کند، بیاستفاده، اصلا پیر و بیخودی. بعدش هم اینکه شعر نبود، ما شعر خواندن را دیدهایم و تو میخواهی بازهم بگویی از ما بهتری. ولی او حتی اعتراض مرا جواب هم نداد … اگر در حالت قبلی بود، قطعا با نگاهش همه ما را پارررر، نه ببخشید چون ایشان گفتند پاره کلمه مناسبی برای استفاده در گفتگو نیست و بجایش از شکافت استفاده کنیم، پس مارا می شکافت. اما در کمال تعجب سکوت کرد و تکرار کرد که: نچیدی خوشهای، رفتی، برگشتی ….
روزی دیگر آمد و گفت شعر جدید یاد گرفتهام: من از عهد آدم، تو را دوست دارم، از آغاز عالم، تو را دوست دارم … راستش این بهتر بود، هرچند که بازهم به خودش گفت آدم، ولی خوب بهتر از چیدی و پاره، ببخشید شکافت و اینها بود …
یک روز صبح پس از بیدار شدن، دیدیم او بیدار بوده و ما را نگاه میکند، با کمی صبر و تعجب گفت: “زندگی درک همین اکنون است”، و بعد ادامه داد که: نمیدانم و نمیدانید قطعاً، زندگی و درک چیست، ولی من بهزودی میفهمم و شما در ندانستنِ خویش غرق خواهید شد …
شاید باورتان نشود آقای قاضی ولی همه ما در قفس میخواستیم این بار دیگر او را بشکافیم. راستش یجور خاصی عوض شده بود که مدام خودش را می گرفت یا فکر می کرد با بقیه ما فرق دارد. یادش رفته بود خاطرات قرمز ناب و خوش رنگ و پاره و شکافتنش را …
خانم آمد و همه ما را از قفس بیرون آورد و روی میز گذاشت. چون مرا اول بیرون آورد، بقیه اکثراً روی من قرارگرفته بودند. صدای جیرجیر میآمد که ما همه حدس زدیم در حال تمیز کردن شیشه باید باشد. این دوست ما هم بلند میگفت: بیا ای حس مبهم، که من سخت درگیرودار نوازشهای روزانهات شدهام …
در همین زمانها بود که صدای آن آقایی که مدتها بود فقط عصرها پیش ما میآمد، به گوش رسید. بلند گفت: خانم تشریف بیاورید برای حسابوکتاب سر ماه… خانم آمدند، کمی صحبت کردند. مرد از خانم خواست تا حسابکتاب را تمام میکند، برایشان چایی بیاورد. خانم از همین دیدرس ناقص من هم خارج شد. چند لحظه بعد، مرد همین رفیق ما را برداشت و در همان مسیر از دیدرس من خارج شد. کمی بعد صدای بلند خانم آمد و بعد صدایش یکلحظه در حالت غیرعادی و خیلی بلند تر به گوش رسید و بعد قطع شد … همهی ما خیلی ترسیده بودیم. ایشان هم که نبودند بپرسیم چه شد آنطرف. بالاخره بعد از کلی صبر آقا از دور نمایان شد. کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد و به سمت ما آمد، رفیق ما هم در دستش بود. قرمز شده بود، مثل خاطراتش که تعریف میکرد… البته او در خاطراتش خوشحال بود ….
آن مرد، روبه روی ما ایستاد، کمی به سمت آن جهتی که رفت و صدای آن خانم شنیده شد نگاه کرد. سپس به همان سمت حرکت کرد، چند لحظه ایستاد ولی ناگهان برگشت. دوست ما را روی سطح شیشهای کنار ما گذاشت و همه ما را با یک حرکت ریخت کف زمین، من که چیزیم نشد، اما خیلیها شکستند. مرد با سرعت از روبه روی ما عبور کرد و دیگر دیده نشد. مدتهای زیادی گذشت و ما فقط این دوستمان را از پشت همان سطح شیشهای میدیدیم که میگفت: رفت، عین رفتن جان از بدن دیدم که جانم میرود … بازهم نفهمیدیم چه میگوید ولی مهم نبود. اصلا کی فهمیده بودیم او چه میگفت که آن زمان بفهمیم. همه درگیر چرایی نیامدن آن خانم بودیم که ناگهان تعداد زیادی آدم با عجله داخل شدند، کمی بالاسر ما ایستادند، نگاه عجیبی به دوست ما آن بالا انداختند، بلند صدا زدند خانم ساعدی؟ خانم ساعدی؟ صدایی نیامد، شروع کردند به گشتن تا اینکه کسی از دور بلند گفت: اینجاست … همه رفتند … همهمه بود و فضا پر از صدا …
چند لحظه بعد، صدای بوقی که بلند و کم میشد و قدیمها هرازگاهی از خیابان میشنیدیم که با سرعت عبور میکرد و میرفت به گوش رسید و خانم را سرانجام پس از مدتها، دیدیم. اما میبردنش، نمیرفت … این همه آنچیزی بود که من دیده بودم…
شاهد به سمت جایگاه خود حرکت کرد و در آن فضای ساکت و کم نور، کمرنگ و کمرنگتر شد… مدت دیده شدنش توسط حضار به همان لحظات کوتاهی که شهادت میداد ختم شده بود و اکنون نگاهها یکی در میان بین قاضی و متهم ردوبدل میشد. نگاههایی که حتی در زمان شهادت دادن شاهد نیز گهگاهی از روی ترحم، تعجب، تحقیر و در آخر از روی عصبانیت به سمت متهم نشانه رفته بود.
طبق درخواست قاضی متهم برای آخرین دفاع به جایگاه رفت و گفت: آقای قاضی من، چاقویِ شکاری؛ حرف دارم. تایید میکنم که غلاف من همهچیز را راست گفت اما نگفت خیلی چیزها را. نمیدانند و حق هم دارند. نبودند و اگر هم بودند، چشم شان برای دیدن خیلی چیزها بینایی نداشت. میخواهم بگویم آنطرف چهها بر من گذشت … حضار محترم؛ آن ناجوانمرد و بدطینت را رها کنید، بگذارید برایتان بگویم وقتی دستان کثیف آن پلشت بدذات بر شال زیباروی من رفت، بر من چه گذشت … ببخشید یک سوال؛ شما مرا به جرم قتل گرفتهاید؟ چرا الان؟ قتل که ذات من است. جرم من را اصلاح کنید به عجز در برابر جبر. جبر آقای قاضی، جبر…
میتوانید تصور کنید جان کسی را گرفتهاید که هر روز با شمای بیکلام صحبت کرده است و نوازشتان کرده است، یعنی چه؟ نمیتوانید، اینها هم نتوانستند. بگذریم آقای قاضی، شال که کنار رفت، وقتی دیدگان من با دیدن آن موجهای بیبدیل سبزآبی رنگی که بر سرآغاز مآمن آرامش دنیا جاری بود، آشنا شد؛ فهمیدم معنی زندگی را، درک را، هرچند که ادامهی آن دیدن رسید به خاطرات سالهای دور و افتخاراتی که دیگر مدتها بود، برای من غریبه شده بودند…
چاقو که عصبانی شده بود، به چشم های قاضی نگاه کرد و با برقی کهنه که یادآور ذاتش بود گفت: چه کسی گفته است شما که قطعا هیچ قسمت از حرفهای مرا حتی نمیفهمید، باید مرا به جرم جبر زندگی محاکمه کنید؟ اگر کسی بخواهد مرا محاکمه کند، خالق همین جبر است و بس …
همه شما می دانید که اگر به قول این غلاف، در دوران قبل از اتفاق مبهم بودیم، نه من اینجا بودم و نه شما جرات حضور داشتید اما اکنون، چیزهایی دیدم و شنیدم و بر من گذشت که … اصلا من چرا باید صحبت کنم؟ مجازاتم را بگویید و خلاص …
بازبینی اول : ۹۹.۰۲.۱۱ ساعت ۲۱:۳۰
اگر کسی بخواهد مرا محاکمه کند، خالق همین جبر است و بس …
جالب بود 😉 موفق باشی
ممنونم از وقتی که گذاشتی …
لطف کردی خیلی…