“… شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت. تونل من، تونلی که من کودکی، جوانی و همهی عمرم را گذرانده بودم و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت میکند، درحالیکه درواقع او متعلق به جهان پهناور، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمیکردند …”
خوان پابلو کاستل، نقاش معروفی است که تمایلی به دیده شدن و در میان آدمها بودن ندارد. منتقدان احساسی مملو از نفرت به او میدهند زیرا احساس میکند کسی کارهایش را نمیفهمد، پس نمیتواند دربارهشان نظری دهد. روزی در یک نمایشگاه کاستل زنی را میبیند که عمیقا محو تابلویش شده و به نکتهای در تابلو اشاره میکند که دیگران نسبت به آن بیاعتنا بودهاند و همین نقطهی آغازی میشود برای دلبستنِ کاستل به آن زن، زنی بهنام ماریا ایریبارنه. ماریا از نمایشگاه میرود و کاستل روزهای متمادی به او فکر میکند، دربارهاش خیالبافی میکند تا اینکه یک روز بهطور اتفاقی او را در گوشهای از شهر میبیند و تعقیبش میکند و بهمرور خودرا به ماریا نزدیک کرده و سعی میکند وارد زندگیاش شود. او میخواهد از زندگی گذشتهی ماریا باخبر شود، به تحلیل او میپردازد، کنجکاو است و نسبت به او همیشه دچار شک و تردید. ماریا هجوم سئوالات راسل و کنجکاویهایش دربارهی وضعیت کنونی و زندگی گذشتهاش را بیپاسخ میگذارد: “چرا باید به هر سوال جواب داد؟ من نمیخواهم دربارهی خودم حرف بزنم. خواهش میکنم راجع به تو صحبت کنیم. دربارهی کارهای تو، علاقههای تو. من پیوسته دربارهی نقاشی تو، درباره آنچه در پلازا سن مارتین به من گفتی فکر کردهام”.
“تونل” روایتگر داستان انزوای یک انسان است. در این رمان کوتاه شاهد انسانی هستیم که خود را از محیط اطرافش دور میکند و با وسواس بهدنبال چیزی در درون خود میگردد. کاستل در جستجوی عشق است، اما عشقی به گفتهی خودش “حقیقی” که حتی در رسیدن به یک معنای درست از آن ناتوان است. او میخواهد ماریا ایریبارنه تمام و کمال از آن او باشد. ماریا برای او موجودی خاص است، کسیکه تمام عمر منتظرش بوده اما وقتی با ماریا آشنا میشود تنها از او سردی میبیند. علیرغم تمام اتفاقاتی که باعث شده کاستل نسبت به ماریا و رابطهاش با او دچار تردید شود، باز هم حاضر نیست او را رها کند و حس کنجکاویاش نسبت به ماریا، او را پیوسته بهدنبال این زن میکشاند. رابطهی این دو با آسیب رساندن به یکدیگر ادامه پیدا میکند تا جاییکه پایان داستان بهشکلی اعترافگونه در ابتدای رمان مطرح میشود: “کافی است بگویم که من خوآن پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت”.
ارنستو ساباتو، نویسندهی رمان، بهخوبی توانسته است شخصیتی را که مدام دچار اضطراب و هراس از جهان اطرافش است، روانکاوی کند. این نگاه روانکاوانه به داستان را حتی میتوان تا نام برگزیده برای رمان بسط داد. تونل، در واقع نماد “درون انسان” است، بخشی از وجود انسان که تنها به او تعلق دارد و باعث جدایی انسانها از هم میشود. این تونل را در همان پنجرهی موجود در نقاشی کاستل هم میتوان مشاهده کرد. پنجرهای که تنها ماریا متوجه آن شد و از آن طریق قدم به درونِ تونلِ کاستل گذاشت.
ارنستو ساباتو با این داستان خواننده را بهفکر دربارهی احساسات و روابطش وامیدارد: ما نیز مانند شخصیت اصلی داستان وقتی رفتار خود را مرور میکنیم و آنرا زیر تیغ قضاوت قرار میدهیم، ممکن است درون تونل خود دچار عذابی ابدی شویم. این موضوع را در تجزیهوتحلیل راوی (کاستل) از رفتار خود دربارهی عشقش نسبت به ماریا نیز میبینیم: “احساس میکنم که دارم تاوانی را میپردازم، تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا از تنهایی نجات میداد… فوران غرور، شور و شوق افزونشونده به اینکه او فقط مال من باشد، باید به من هشدار میداد که راه خطایی در پیش گرفتهام، راهی که سمت و مسیر آنرا خودپسندی و نخوت تعیین میکرد”.