ساعت ۱۰ شب وارد خانه شد، کیفش را کنار جاکفشی گذاشت، در را بست و پس از اندکی صبر در تاریکیِ مطلق خانه و کشیدن یک نفس عمیق، چراغها را روشن کرد. اگر کسی در آن لحظه او را میدید، احساس میکرد چندین روز متوالی به خانه نیامده و حتی چندین شب را بدون حتی ذرهای استراحت پشت سر گذاشته است. این خستگی جسمی نبود، فکری و روحی بود و ناشی از حوادث و اتفاقات سه ماه گذشته بود. روی مبل راحتی روبهروی تلویزیون نشست و دستهایش را به عرض شانه باز کرد و به همراه سرش به تکیه گاه مبل، تکیه داد و چشمانش را بست تا قبل از هرچیزی حتی عوض کردن لباسهایش، همین یک امروز را، مرور کند.
ظهر همان روز – مطب دکتر روانپور
محمدرضا طبق روال سه ماه گذشته و با تعیین وقت قبلی به مطب دکتر روانپور رفته بود. دکتر در حالی که از روند درمانی او کمی راضی بود با یک لحنی همراه با هشدار گفت: اینکه اینقدر راحت همه گذشته خودت رو برام تعریف کردی، عالیه و مارو خیلی جلو انداخته. ولی من احساس میکنم چیزهایی هست که تو نگفتی. ضمن اینکه کاملا متوجه این هستم که داروهایی که بهت دادم رو مصرف نکردی. دو حالت بیشتر نداریم. اگر میخوای من کمکی بهت بکنم باید همراهی کنی و اگر نه با خودت روراست باش لطفا. این روراستی خودش یه قدم مهم محسوب میشه. میتونی جای دیگه هزینه کنی حتی با یه پزشک دیگه.
محمدرضا چند ثانیهای در چشمان دکتر زل زد و گفت: باشه، مشکلی نیست، یکم سخته و میدونم که بهم حق میدید و البته شاید نتونم تا تهشم بگم، ولی تلاشمو میکنم. دقیقا دو روز قبل از اولین مراجعه به اینجا، حدود سه ماه پیش من رفتم خونه قدیمیمون. تهران نیست. توو ملایر زندگی میکردیم از بچگی. دلم تنگ شده بود راستش. واردحیاط که شدم همه چی انگار زنده بود. از صدای بازی من و خواهرم دور حوض تا صدای مادر و پدر که از جاهای مختلف خونه میشنیدم. عادت داشتیم آخه اکثر وقتمون رو توو حیاط باشیم.
حتی زمستون، یه آلاچیق داشتیم توو حیاط، که بابا برامون دورش رو با مشما میپوشوند و داخلش آتیش درست میکردیم با زغال. از همه فصلهای خونمون بگیر شما تا لحظات خاص، خوشحالی، ناراحتی حتی، مادر میگفت باید عکس بگیریم. میگفت اگر دوربین نیست، توو ذهنتون نگهش دارید، آدما نمیدونن، اینا همون زندگیِ اسمش. توو بدترین شرایطم که باشی، وقتی یادشون بیوفتی، میخندی و دلت آروم میشه.
شاید کمتر خانواده ای دیده باشی آقای دکتر که همه اعضاش اینقد روی یک موضوع متفقالقول باشن. چون واقعا ما خانوادگی به عکس خیلی اهمیت میدیم و علاقه داریم. هرچند، داشتیم. حتی زمانیکه پدرم فوت کرد، مادرم با اینکه افسردگی شدیدی داشت، اما هر روز همه عکسهای روی دراور اتاقش و صفحه به صفحهی آلبوم عکسهای روی آن را تمیز میکرد. میگفت: گردگیری بهانس.
بگذریم آقای دکتر. من که کل خاطرهای که از پدرم دارم، همون آلاچیق و همیشه کنار خانواده بودنش هست، چون خیلی کوچولو بودم وقتی فوت کرد. مادرم هم که وقتی ۹ سالم بود فوت کرد. دکتر که اومد خونمون، مادر پای همون دراور نشسته بود. به خواهرم گفت: ایست قلبی کرده و حدودی بخوام بگم دو ساعت هم گذشته، هرچند دقیق نیست و من فقط دارم حدس میزنم. اگر زودتر متوجه شده بودین، شاید کاری از دستمون بر مییومد. راستش من که مدرسه بودم و خواهرم هم با دوستاش بعد از مدرسه بیرون بود.
از داخل حیاط به بهانه دیدن همون دراور و خاطرههای بالا و پایینش، رفتم داخل خونه. در رو بستم و در تاریکی محض خونه که هنوز برای من بوی خانواده رو میداد نفس عمیقی کشیدم و بعدش چراغها را روشن کردم. بدون هیچ ارادهای به سمت عکسها رفتم. واقعا انگار اون جمله مادر مدام تووی سر من زنگ میزد که میگفت: اینا همون زندگیِ اسمش. وارد اتاق شدم. میخواستم ببینم وقتی کسی گردگیری رو بهانه نکنه، چه بلایی سر همهی اون خاطرات میاد. میز و عکسها به طرز ناراحت کنندهای خاک گرفته بودند. شکه شدم وقتی دیدمشون و تا جایی که حتی بهم بر هم خورد. سریع رفتم سمت آشپزخونه و یه دستمال نمدار آوردم و اول عین مادر، یکی یکی عکسها و صفحه به صفحه آلبومها رو با دستمال تمیز کردم.
چهار تا از عکسهای تکی هرکدوممون رو برداشتم، خونه رو نظافت کلی کردم و به سمت تهران راه افتادم. چیزی که تا حالا براتون نگفته بودم، خواهرم بوده آقای دکتر. کسی که اونقدری که دوست داشتم باشه، کنارم نبود ولی سایهی حضورش همیشه بود. یه حس امنیت خاصی وجود داشت توو دلم، وقتی بود.
خواهرم وقتی ۲۱ سالم بود، فوت کرد. از من ۴ سال بزرگتر بود. من و خواهرم که مجبور به تنهایی زندگی کردن شدیم، من بخاطر کم کردن خرجمون، مدرسه نمیرفتم و این موضوع خیلی خواهرم رو اذیت میکرد، مخصوصا سال اول که اصلا درآمدی هم نداشتیم. بدون مدرسه فقط میموند خرج غذا. سال دوم، یعنی وقتی من ۱۱ سالم بود، خواهرم گفت چند روزی میره تهران که یا کار پیدا کنه یا یه راه حلی پیدا کنه تا من مدرسه را شروع کنم. یک هفته نیومد. آقای دکتر وقتی از در حیاط اومد داخل، به اندازه همه تنهاییهایی که از بعد از فوت پدر و مادر کشیده بودیم، همدیگر را بغل کردیم. از هم جدا نمیشدیم. با چشمهای خیسش به چشمهای خیس من زل زد و گفت: خوب آقا محمدرضا میخواد چیکاره بشه وقتی بزرگ شد؟ جفتمون وسط گریه خندمون گرفت.
برای شام گفت باید سفره بندازیم. آخه ما معمولا چیز خاصی برای خوردن نداشتیم، پس سفره رو وقتی چیز خاصی بود پهن میکردیم. از کیفش ساندویچی که از تهران خریده بود و خودش هم نخورده بود تا باهم بخوریم رو بیرون آورد. آخ که چقدر هم چسبید آقای دکتر، هنوز مزش یادم هست. بعد از شام گفت: تهران کار پیدا کردم. یه دکتری گفته سه روز در هفته مطبش باشم برای نظافت و وقت دادن و یه سری تست و کاری که میگه و این چیزا… اولین حقوقم رو هم بهم داده. پس من از اول هفته سه روز اول رو میرم تهران و برمیگردم پیشت بعدش. به دکتر نگفتم شهرستان زندگی میکنم و فکر میکنه همون تهران هستم. ترسیدم بگم و کارو نده بهم.
خلاصه که مییومد و میرفت و من هم بخاطر اینکه ببینه پولش حیف و میل نمیشه، حسابی درس میخوندم. وکیل شدم آقای دکتر. البته میدونید، توو پرونده پزشکیم نوشتم. نمیدونم چرا باز با هیجان گفتمش. اگر فقط یک سال دیگه زنده میموند، فارغ التحصیلی منو توو دانشگاه تهران با معدل ۱۸.۶۹ رو میدید.
محمدرضا پس از کمی سکوت توام با بغض ادامه داد: زنده نبود تا هیجان سازمانها رو برای تصاحب برادرش که به قول خودشون نخبه محسوب میشه توو همین زمان کم رو ببینه. نبود تا شاهد تحسین مقامات عالیرتبه ادارهی آگاهی خیابان حافظ، برای حل کردن پروندهایی باشه که به قول خودشون فراتر از یه وکیل و در حد یک افسر تجسس یا کاراگاه بودم. آخه میدونید که من شگردم این هست که همیشه باید حقیقت رو بیشتر از مامورها بدونم، بیشتر از قاضی و حتی متهم بدونم، پس همیشه ۹۰ درصد وقت من توو یک پرونده به تحقیق میره و ۱۰ درصد به دفاع. چون اگر واقعا حق با موکلم نباشه، قطعا وکالتش رو قبول نمیکنم. اینم بگم که با این مدلی که من دارم، خیلی هم پرونده نمیتونم بگیرم، چون وقت اجازه نمیده. هرچند الان تازه شش ماهه دارم کار میکنم و از اتمام تحصیلم گذشته. از تقریبا میشه گفت اوایل دو ترم آخر دیگه پرونده گرفته بودم ولی خوب نمیشد خیلی جایی گفت، چون قانونی نبود، بیشتر حالت مشاوره داشت.
اِ راستی آقای دکتر، منشیتون به من گفته بود اگر بیشتر از ۱۵ دقیقه بشه حضور من، هزینه اضافه محاسبه میکنن. درسته؟ دکتر با احساسی که ناشی از فتح کردن یک قله بود، با منشی تماس گرفت و بعد با کمی تعجب گفت: بیماری بیرون نیست! پس امروز هزینهای هم حساب نخواهد شد، به شرطی که موضوع رو کامل باز کنی.
پس حالا که ترسم حسابی ریخته، باید وارد قسمت جالب داستان بشیم چون تا همین جا هم کلی احساس سبکی کردم با گفتن اینها. خوب ما هر دوتامون تهران میرفتیم و مییومدیم. اول پیشنهاد دادم که تهران خونه بگیریم و باهم زندگی کنیم که رد کرد. خوب من سال سوم دانشگاه بودم و حسابی توو تهران برای خودم جا افتاده بودم. ولی خوب گفت نه دیگه. دلیل این پیشنهادم این بود که از سال دوم دانشگاه به بعد، بد اخلاقی خواهرم روز به روز بیشتر میشد و من حتی گاهی شک میکردم که نکنه بخاطر هزینههای زندگی است که خوب راستش خودم هم اون موقع کار میکردم و وضعمون از اون بدی که قبلا بود، خیلی بهتر شده بود و حداقل با دیدن یک ساندویج ساده، اونقدر هیجان زده نمیشدیم.
یه روز که من دانشگاه نرفته بودم و خونه خودمون بودم، از سر کار برگشت، از پشت پنجره میدیدمش، توی حیاط روبهروی خونه ایستاد، بلند بلند زد زیر گریه، پاهاش توان نگه داشتنش رو در اون وضعیت سنگین گریه کردن نداشت، سست شد و با زانو به زمین خورد و شروع کرد جیغ زدن و چیزهایی میگفت و من راستش من خیلی ترسیده بودم. فکر کنم نمیدونست من خونه هستم، وگرنه خودش رو نگه میداشت. من گریش رو ندیده بودم. آخه به خاطر همین هم بود که احساس امنیت میکردم وقتی بود. خیلی سریع به داخل حیاط دویدم ولی رفته بود داخل انباری کنار حیاط و من فقط صدای گریهاش را میشنیدم. نیمه های شب بود که آمد داخل، من روی مبل خوابیده بودم، خودم را به خواب زدم، آمد کنارم ایستاد، مرا بوسید و یه چیزی گفت و رفت توو اتاقش.
دکتر خیلی آهسته گفت: چه گفت؟ هم کنارت و هم در حیاط…
محمدرضا که در اکثر بخش های تعریف داستان زندگیاش سرش پایین بود، سرش را بلند کرد و چشم در چشم پزشک گفت: من کثافت نیستم محمدم، مجبور شدم بخدا، درستش میکنم ولی، به روح بابا درستش میکنم فردا…. این بود چیزی که داد میزد و آرام گفت. توو حیاط این جمله رو خطاب به بابام گفت، توو خونه در گوش من. ولی آقای دکتر این حجم از داد زدن، ناراحتی، بغض و گریه برای من یعنی دردی فراتر از یک روز و یک سال که روی دلش انباشه شده بود که بروزش نداده بوده. بغضی اندازه ۱۰ سال …
توو دلم خالی شد آقای دکتر که این دختر شادِ روزهایِ حضورِ خانواده، برای درس خوندن من چیکار کرده یعنی؟
دکتر در حالی که به محمدرضا نگاه میکرد، با چهرهای پر از سوال و تعجب و گفت: نمیدونی چرا اونجوری کرد؟ چی شده بود مگه؟
محمدرضا با نگاهش به دکتر فهماند که قطعا به او خواهد گفت و ادامه داد: فردا صبح جفتمون خونه بودیم. بهش گفتم به نظرم نیازی نیست دیگه بره تهران و باید در همینجا بمونه و اصلا چرا اون به دانشگاه نره و ادامه تحصیل بده؟ ساکت موند و چیزی نگفت. اون گفتگو هم مثل خیلی از موقعیتهای تصمیمگیری دو نفریمون بینتیجه موند. همه تصمیمها رو خودش میگرفت، راستش خوب هم تصمیم میگرفت، عین مادرم قاطع، درست و به موقع.
یکی از روزهایی که با هم میرفتیم تهران به ذهنم رسید تعقبیش کنم و ببینم محل کارش کجاست. اصلا چرا تا حالا اینکارو نکرده بودم؟ از همون سال دوم دانشگاه باید اینکارو میکردم. بعد از پیاده شدن و خداحافظی، بلافاصله یک تاکسی گرفتم و دنبال تاکسی که گرفته بود رفتم. رفت به یک ساختمون قدیمیساز که اصلا هم شبیه مطب دکتر نبود. مثل همین جا که خوب راستش در بدو ورود اصلا فکر نمیکنی مطب باشه. منشیتون گفت مطب قبلیتون در حال تعمیرات هست.
وارد ساختمون شد و منم چند دقیقه بعدش وارد شدم. ساختمون ۶ طبقه بود و چون نمیدونستم کدوم طبقه رفته باید از پلهها بالا میرفتم. بعد از رسیدن به طبقه ۶ متوجه شدم که روی هیچ دیواری تابلوی پزشک نزده بود آقای دکتر. با خودم فکر کردم اگر در طبقه سوم وایسم، احتمال اینکه تصادفی صداش را بشنوم و متوجه بشم که کجاست هست. در حالی که مدام از ترس و شدت استرس به خودم سرکوفت میزدم که این از ۱۱ سالگی من، به اینجا یا اینجاها تردد داشته یا امروز اتفاقی اینجا اومده و من چرا از پارسال به ذهنم نرسیده اینو تعقیبش کنم، به سمت طبقه سوم برگشتم. خیلی شرایط بدی بود آقای دکتر، خیلی ترسیده بودم. حتی صدای قلبم رو میشنیدم و مدام دعا میکردم که خدا کنه فقط امروز در اون ساختمان آشغال که فقط صدای قلب من و باد در اون مییومد، کار داشته باشه.
حدود دو ساعتی نشستم، چشمم سنگین شد و خوابم برد جوری که حتی متوجه صدای عبور آقایی که از پلهها پایین مییومد نشده بودم. از کنارم که رد شد، گفت سر راه نشستی آقاجون و با اخم رفت. بلند شدم و در همون طبقه سه که فضاش هم کم بود، شروع کردم راه رفتن. حدود ساعت ۵ عصر بود آقای دکتر، صدای آژیر آمبولانس پایین ساختمون، تمام وجود من رو خرد کرد، از توو احساس میکردم که شکستم از شدت استرس، خیلی ترسیده بودم. با عجله اومدن بالا، منو دیدن و پرسیدن که من زنگ زدم و وقتی گفتم نه مجدد با عجله به طبقه چهارم اون ساختمون لعنتیِ قدیمی و بدون آسانسور رفتن.
محمدرضا در حالی که ساعتش را نگاه کرد، یک نیم نگاهی به در اتاق کرد به نحوی که دکتر احساس کرد، منتظر کسی است و سپس خطاب به دکتر، در حالی که کمی به جلو آمد و دندانهایش را به هم فشار میداد با صدای آرامی توام با خشم گفت: از اینجاشو شما باید بگید آقای پرویز روانپور که دقیقا توو اون خونهی لعنتی، قبل از اینکه از کنار من رد شی و غر هم بزنی، چی گذشت که من باید در ۲۱ سالگی شاهد خودکشی خواهرم میبودم؟
صدای زدن به در آپارتمان که خیلی بلند بود، سکوت چند ثانیهایِ ناشی از تعجب و شک شدن دکتر و خیره شدن همراه با عصبانیت محمدرضا به او را شکست. هر دو نفر به صدای بیرون گوش میدادند و به در اتاق نگاه میکردند. رنگ به صورت دکتر نمانده بود، هنوز ترجیح میداد سکوت کند. سه ماه رفت و آمد برای رسیدن به اینجا؟ خوب چرا سه ماه؟ اگر مسئله برای محمدرضا اینقدر روشن بود چرا باید سه ماه صبر میکرد؟ سوالاتی که مجال صحبت به دکتر نمیداد. اکنون دکتر به محمدرضا زل زده بود. صدای آقایی که در زده بود، خطاب به منشی خیلی قاطع و محکم بود: مطب دکتر روانپور؟ از اداره آگاهی مزاحمتون میشم و باید همین الان آقای دکتر رو ببینم.
دکتر روانپور از آن حالت جدی و رخ به رخ با محمدرضا، اول به صندلی تکیه داد و بلافاصله دستهایش را روی میز کوبید و با عصبانیت بلند شد. دستهایش هنوز از میز جدا نشده بودند و کمی میلرزیدند. برای همین از روی میز آنها را برنداشت تا عصبانیت و استرسش مشخص نشود. سرش را به جلو آورد و با صدایی که اول آرام و رفته رفته بلندتر میشد، گفت: سه ماه است که رفت و آمد میکنی به این مطب برای بافتن این اراجیف؟ به نظرت باید الان چی بگم بهت؟ من دکتر این مملکتم و فکر میکنی اگر سرتو بندازی پایین و با معدل فلان بیای توو این…
صدای در داخل اتاق پیچید و افسر اداره آگاهی بدون منتظر ماندن برای اجازه ورود، وارد اتاق شد. روبه محمدرضا گفت: بهبه آقای نخبه، طبق روال همیشت که جلوتر رفتی باز، قرارمون این بود که باهم بیایم ولی آدرس رو دیر ارسال کردی که خودت بیای اول؟ الان هم که با یه مرور ساده و فقط یه سوال از منشی متوجه شدم گویا سه ماهه که اینجا تردد داری و بدون اطلاع ما برای خودت این پرونده را پیش میبردی. بعد از کمی مکث، به آرامی روبه دکتر روانپور کرد و گفت: شما به جرم اغفال دختران و پسران جوان و حتی کم سن و سال و مجبور کردن اونها به مصرف مواد مخدر و روان گردان دست ساز خودت و در برخی از موارد فروش اون افراد و کمک گرفتن ازشون برای تبلیغ و فروش موادت و البته اجبارشون به انجام اعمال خلاف عرف، همچنین به اتهام قتل عمد و تاثیرگذاری در چند خودکشی و سواستفاده از مدرک پزشکی و مطبتون در انجام این کارها بازداشت هستید.
محمدرضا بلافاصله بدون توجه به حضور افسر داخل اتاق و چشم در چشم دکتر گفت: به کلمه مناسبی اشاره کردی؛ اراجیف. من همون ۱۱ سالگی و در بغل خواهرم به خودم یه قول داده بودم و هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که سر دوراهی انجام دادن یا ندادنش قرار بگیرم دکتر مملکت جان. در همون راه پلههای کذایی اون قول رو بلند بلند گفتم و همه شنیدن. صبر کردم درسم تموم بشه. میدونی وقتی همه برات دست بزنند که شاگرد اول دانشگاهی و تو اصلا چیزی نشنوی جز صدای بلند داد خودت توو مغزت، یعنی چه؟ یعنی اراجیف. میدونی وقتی دختری که دوستش داری رو پس بزنی چون باید به قولت عمل کنی یعنی چه؟ یعنی اراجیف. اینا معنی دقیق اراجیف هست دکتر، نه سه ماه تردد من به این خراب شده که ریز و درشت کاراتو مریضاتو دربیارم. شاهد جمع کنم. مدرک جمع کنم. میدونی وقتی به اون قیافه کریهت زل میزنم چی میبینم؟ خواهرم رو روی برانکارد. اراجیف، به کثافت کشیدن اون زندگی هست که یه روزی برای من با چهارتا عکس و گردگیری، معنیش ساخته شده بود، نه تردد من به این مثلا مطب.
همهی این خاطراتی هم که برات گفتم، فقط برای این بود که بدونی از روی وظیفم اینجا نَشسته بودم. از روی انتقام یه چیزی این مدت درگیر تو شده بودم که خواهرم اسمش رو گذاشته بود راه حل …
در ادامه در حالیکه نگاهش را با مکث از دکتر بر میگرداند خطاب به افسر آگاهی گفت: نظر شما چیه جناب سروان؟ میگه اراجیف … محمدرضا درحالیکه کیفش را بلند کرد و به سمت افسر آگاهی گرفت خطاب به او گفت: رمزش سه تا صفر هست، مجموعهی کاملی از اراجیف که البته ما بهش میگیم اسناد و مدارک از جنایتهای این آدم در قالب مطبهای روانپزشکیش در تهران و سه شهر دیگه که البته خیلی بیشتر از این چیزایی هست که بهش اشاره کردید.
افسر آگاهی کیف را باز و کاغذها را خارج کرد. محمدرضا در حالی که به عکسها اشاره میکرد گفت: این آدرسهای همه دفتراش هست. در ادامه با اشاره به آدرس سوم و کمک به افسر برای خارج کردن یکی از عکسها مجدد گفت: اینم آشپزخونشون هست. این هم مجموعه عکسای آدمایی هست که به این دفتر و آشپزخونش رفت و آمد میکردن. دکتر که سعی میکرد تا سرک بکشد، ناامید شد. او با حفظ آرامش و با هدف القای آن به محمدرضا و افسر، روی صندلی نشست. محمدرضا برای چند دقیقه به صورت کامل همه عکسها، حتی نمونه چند قرص که به گفته خودش به زور از فردی که از ساختمانی که آشپزخانهاش در آنجا بوده خارج شده، گرفته بود را نشان داد و سپس عکس دختری را نشان داد و گفت: در این سه ماه ایشون مدام از اون دفتر به این دفتر تردد داشت.
افسر آگاهی بخشی از عکسهای آقای دکتر به همراه عکس کسانی که به قتل رسیده بودند و تعدادی مدرک که حتی خود افسر هم بار اولی بود که آنها را میدید روی میز دکتر ریخت و درحالی که به صورت عرق کردهاش زل زده بود گفت: بلند شو …
دکتر خیلی آرام در حالی که به عکسها نگاه میکرد، به آرامی چند کاغذ را جابجا کرد، با کشیدن نفس عمیقی سرش را بالا گرفت و خواست حرف بزند که محمدرضا گفت: هنوزم که حرف داری لعنتی!! نکنه میخوای بگی من کثافت نیستم؟ مجبور بودم!!! درستش میکنم تا فردا!!! در زمان گفتن این جملات، دکتر با کمال اعتماد به نفس به صورت محمدرضا خیره شده بود اما محمدرضا فقط و فقط صورت گریان خواهرش همراه با جیغهایش در حیاط و صورت معصومش کنار مبل را یادش میآمد و تصور میکرد.
افسر آگاهی دستهای دکتر را گرفت، دستبند زد و در حالیکه شاهد تنفری که بین چشمهای وکیلِ شاکی و دکتر بود، دکتر را به بیرون اتاق هدایت کرد. خیره شدن محمدرضا خیلی واضح بود که اگر وکیل نبود احتمالا مرتکب قتل میشد. سه ماه رفت و آمد و زیر نظر گرفتن همه بیماران این مطب و رفت و آمدهای خود دکتر که منجر به پیدا کردن چند دفتر کار و سایر فعالیتهای غیر قانونی این آدم شده بود برای محمدرضا تمام شد و حالا باید میرفت سر ادامهی چیزی که تقریبا دیگر اسمش برای او زندگی نبود. باید به چیزی ادامه میداد که روزی برای او با پدرش، مادرش و خواهرش معنی زندگی میداد و اکنون داستان خودش را فقط میتوانست از این زاویه ببیند که همهی آنها رفتهاند که او وکیل شود یا زندگی کند؟ وکیل شده بود اما الان از نظر خودش فقط مایه افتخار تعدادی عکس و آلبوم روی دراور بود… این از همه چیز بیشتر آزارش می داد. تا پایین ساختمان با آنها آمد. افسر آگاهی نگاهی به محمدرضا کرد و گفت: میری خونه یا میای با ما؟ محمدرضا گفت: میام اول باهاتون که مطمئن شم چیزی از این مدارک نباشه که گنگ باشه براتون، بعدش میرم.
پس از رسیدن به اداره آگاهی، محمدرضا یک آرامش خاص درونی داشت. آرامشی که از سبک شدن بود. یاد حرف مادرش افتاد که میگفت: اگر دوربین نیست، توو ذهنتون نگهش دارید، آدما نمیدونن، اینا همون زندگیِ اسمش. توو بدترین شرایطم که باشی، وقتی یادشون بیوفتی، میخندی و دلت آروم میشه. یادآوری تصویر خواهر خودکشی کردهاش، روزی برایش حکم همان بدترین شرایط بود، ولی یادآوری آن در امروز و روبهروی ادارهی آگاهی، هرچند خندهای به همراه نداشت، اما دلش آرام شده بود. متهم پس از طی مراحل اداری، به بازداشتگاه منتقل شد و محمدرضا و افسر آگاهی حدود ۳ ساعت ریزبهریز مدارک را به همراه توضیحات کامل محمدرضا بررسی کردند و گشتیهای لازم به محلهای اشاره شده در مدارک برای جمع آوری مستندات بیشتر ارسال شد. کارشان که تمام شد، محمدرضا اداره آگاهی را به سمت خانه ترک کرد. ساعت حدود ۹:۰۰ شب بود.
روی مبل – داخل خانه
مرور کافیست. چشمانش را باز کرد و از روی مبل بلند شد. به سمت اتاقش حرکت کرد و مانند چند ماه اخیر، در حالی که به حجم زیاد عکسهای روی دراور و قفسه آلبوم تصاویر روی آن خیره شده بود، به قولی که این همه وقت از آن میگذشت فکر کرد. اکنون وقت عمل کردن رسیده بود که شاید این بار سنگین سالیان دراز از روی شانههایش برداشته شود.
بلافاصله بعد از عوض کردن لباس، تمام عکسهای کوچک، بزرگ، درون و بیرون قاب را روی زمین ریخت. از آنجایی که میخواست به بهترین نحو ممکن به قولش عمل کند، پس به سمت کمد لباسهایش رفت و یکی از نوترین پیراهن و شلوارهایی که داشت را پوشید. از مرتب بودن لباسهایش با دیدن خودش در آیینه مطمئن شد و سپس به سمت دراور برگشت. چاقوی تیز همیشگی خود را از کشوی دراور برداشت و روی زمین کنار عکسها نشست. مانند کودکیاش و کاری که گاهی با ورقهای دفتر مشقش انجام میداد، شروع به سوراخ کردن و خط انداختن روی تصاویر با نوک تیز چاقو کرد و آنقدر این کار را تکرار میکرد تا عکسها به قطعات و به گونه ای که مدنظرش هست، جدا شوند …
از عکس سوم به بعد متوجه زنده شدن مجدد احساس عصبانیتِ توام با پوچی و اندوهی که از نوجوانی با آن آشنا بود، شد. همهی آنهایی که زندگی با آنها برایش معنا پیدا میکرد، رفته بودند و رفتن آخری بدتر از همه. تصاویری که روزی خیره شدن به آنها چشمهایش را تر میکرد و صدای هقهقش را بلند، امروز آمادهی از بین رفتن بودند. در گیرودار این تفکرات و احساسات متوجه تر شدن دستهایش شد؛ بی اهمیت به همه چیز، به جدا کردن منظم، دقیق و بدون جا افتادن حتی یک عکس ادامه داد. مهمترین کار این لحظات عمل کردن به قولش بود …
کار که تمام شد به تصاویر روبهروی خود نگاه کرد و مردد ماند که حالا پس از اتمام، کدام قسمت از تصاویر جدا شده را دور بریزد. خودش یا همهی بقیه؟ بدون یافتن پاسخ مناسب، کنار تصاویر دراز کشید و چشمهایش را برای مدتی بست. بعد از چند ساعت به خودش آمد و فارغ از همهی احساسات قبلی، خیلی آرام و با طمانینه، به گونهای که انگار سالهاست از انتخابش مطمئن است، عکسهای خودش را جدا کرد و به سمت سطل زباله رفت…
در مسیر برگشت به اتاق نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: تمام شد، فقط مونده قدم آخر. انجامش که بدم، این بار سنگینِ “همه برای من”، از روی دوشم برداشته میشه. من قبلا هم بارها این کار رو انجام دادم؛ هرچند ناموفق.
وارد اتاق شد و تصویری فراتر از حد تصور، تمام قاطعیتش را در بیان ادامه جملاتش در هم شکست. با بهت و تعجب بسیار زیاد به همه آنچیزهایی که روی زمین بود خیره ماند. گویا قدم آخر را چندی قبل در زمان برش تصاویر و در میان انبوه خشم و عصبانیتی که از زندگی داشت، این بار خیلی هم موفق برداشته بود.
با همان احساس بهت و تجعب زیاد به سمت آیینه اتاق رفت. روبهروی آینه ایستاد، اما اینبار کسی در آیینه روبه روی او نایستاد.
بدون دیدگاه